گفت :عزیزم دختر و پسرای جوان به سن شما باید سر خودشونو با درس و کار گرم کنن یا اگر این
نیاز خیلی بهشون فشار آورد باید ازدواج کنن نه اینکه با هم رابطه پنهانی داشته باشن
پرسیدم :حالا اگر به قصد آشنایی قبل از ازدواج با هم باشن این هم اشکال داره؟
گفت :اگر خانواده ها در جریان باشن نه
پرسیدم :اگر نباشن چی؟ یعنی وقتی به تفاهم رسیدن بخوان به خانواده هاشون بگن چی؟ پس باید
چیکار کنن که گناه محسوب نشه
خانم رحمانی گفت :خانم نعمتی گناه، در هر حال گناهه، ولی فقط یک راه داره که گناه محسوب
نشه و اون اینکه باید با هم محرم بشن
پرسیدم :یعنی عقد کنن؟ اینطوری که همه خانواده می فهمن
خانم رحمانی در حالیکه چادرشو سرش میکرد گفت :نه منظورم اینه که باید صیغه محرمیت بین
خودشون بخونن
زنگ تفریح تموم شده بود و خانم رحمانی باید سر کلاس دیگه ای می رفت در حالیکه داشت میرفت
گفت بعدا بیشتر باهم صحبت می کنیم در این باره عزیزم
از اون روز به بعد به این فکر میکردم که ما باید بین هم صیغه محرمیت بخونیم توی کلی رساله و ...
گشتم تا بالاخره آیه صیغه رو پیدا کردم ولی بهراد این چیزا رو قبول نداشت، میگفت محرمیت به دل
آدمهاست یک آیه هیچوقت نمیتونه دوتا دل رو به هم نزدیک کنه یا از هم دور کنه.
امتحاناتم شروع شده بود و احساس میکردم روحیه سابقو ندارم که به درس خوندنم ادامه بدم
وقتی بهراد بی حوصلگی من و حتی توی روابطمون دید قبول کرد و ما بین هم صیغه محرمیت
خوندیم به مدت 3 ماه و مهرم و 14 تا حبه قند کرد ولی بدون شاهد بدون مدرک یک جمله ای بود
که بین خودمون خوندیم و گفتیم :قبلت
روابطمون خیلی صمیمی شد و من فکر میکردم که بهراد دیگه شوهرمه و بالاخره آنقدر بهراد توی
گوشم خوند که اون اتفاقی که نباید می افتاد بالاخره افتاد ...
ترس و وحشت از بی آبرویی تمام وجودمو پر کرده بود همش گریه میکردم و هر روز ازش خواهش
میکردم که زودتر بیاد خواستگاریم ولی بهراد هر روز یک بهانه جدید می آورد و می گفت دیر یا زود
داره سوخت و سوز نداره
یک روز تابستانی با بهراد رفته بود م ی ناهار بیرون که یک دفعه سنگینی نگاهی رو پشت سرم احساس
کردم برگشتم و تمام دنیا رو سرم خراب شد .برادرم علی بود که زل زده بود به من و از شدت خشم
سرخ شده بود
بهراد متعجب یک نگاه به من میکرد و یک نگاه به علی
علی دستامو محکم گرفت و منو از سر جام بلند کرد
همه توی رستوران داشتن نگاهمون میکردن و من هر چی خواستم برای علی توضیح بدم فقط فریاد
میزد :خفه شو
یک نگاه غضبناک به بهراد کرد و گفت :حال تو عوضی رو هم میگیرم
در طول راه هیچ حرفی با من نزد میدانستم که آخر عاقبت خوبی در انتظارم نیست با غیرتی که توی
این مدت از علی دیده بودم همیشه از همین موضوع می ترسیدم ولی از طرفی پیش وجدان خودم
راحت بودم که من گناهی نکردم و بهراد به من محرم بوده و قصدش هم ازدواجه و منو ترک نمیکنه
وقتی به خونه رسیدیم علی منو توی اتاقم هل داد و درو روم بست و از پشت درو قفل کرد
من فریاد می زدم :علی اشتباه میکنی بذار حرف بزنم
و علی فریاد میزد میرم پیش آقا جون تا تکلیفتو روشن کنه و درو به شدت بست و از خونه خارج شد
منم از تلفن اتاقم به بهراد زنگ زدم و با گریه شروع کردم به تعریف کردن ماجرا، بهراد دلداریم میداد
و با خونسردی گفت :خانمی من هیچ نگران نباش من تنهات نمی زارم تو مطمئن باش من و تو مال
همیم و اگربرادر یا پدرت پیش من بیان من تو رو از اونها خواستگاری میکنم .گل من قصه نخور
حیف چشمای قشنگت نیست که بارونی بشن؟
وقتی گوشی رو قطع کردم احساس آرامش میکردم برام فرقی نداشت که چه اتفاقی برام می افته
چون احساس میکردم بهراد پشتمو خالی نمیکنه.
نیم ساعت بعد علی همراه پدر آمدن خونه، پدرم از وقتی در خونه رو باز کرد شروع کرد به داد و
بیداد و میگفت :من فکر میکردم مصطفی پسر احمد آقا چون از ما جواب منفی شنیده اون مزخرفاتو
میگفت که می گفت جلو دخترتو بگیر حیف دختر نجیبت که دست اون گرگ افتاده، منه احمق
باورم نشد و با مصطفی کلی دعوا کردم و از مغازه بیرونش کردم وااااااااای خدایا منو ببخش به بنده
خدا چقدر بدو بیراه گفتم حالا باید با خفت هر چه تمامتر سرمو کج کنم و برم ازشون عذر
خواهی؟؟؟؟؟؟ این دختره چشم سفید از اطمینان ما سوء استفاده کرد خیر نبینی دختر که برام آبرو
نذاشتی این ننگو چطوری تحمل کنم؟
مادر از همه جا بی خبر وارد خونه شد و وقتی داد و بیداد پدر را شنید گفت :چی شده مارال چیزیش
شده؟
علی گفت :کاش مرده بود و شروع کرد به تعریف کردن داستانی که اتفاق افتاده بود
مادر اشک می ریخت و میگفت :چطور تونست این کارو بکنه؟ دختر آخه تو چی کم داشتی؟ تو این
شهر دیگه نمی تونیم سر بلند کنیم دیگه با چه رویی توی این محله زندگی کنیم؟
هر چی مادر میگفت علی بیشتر حرص و جوشی میشد، بطرف در هجوم آورد و با کمربند شروع کرد
به کتک زدن من، من جیغ و داد کردم فریاد کشیدم ولی فایده ای نداشت یک گوشه کز کرده بودم
و زیر مشت و لگد علی خرد شدن استخوان هامو احساس میکردم
من فریاد می زدم :بخدا اون قصد بدی نداشت می خواد با من ازدواج کنه
علی گفت :خیلی بدبختی که باورت بشه اون مرتیکه اگر آدم درست و حسابی بود می اومد مثل آدم
خواستگاریت، دختری که با پسری دوست بشه لایق زنده بودن نیست
پدر بجای اینکه جلوی علی رو بگیره صدای فریادش از اتاق بغلی می اومد :بدبخت شدیم
مادر شیون کنان بطرف علی دوید و دستشو گرفت و گفت :تو رو امام حسین ولش کن شاید راست
بگه اونوقت جواب خدا رو چی میدی؟ شیرمو حلالت نمیکنم اگر به حرفش گوش ندی، آدرس پسر
رو بگیر برو ببین حرف حسابش چیه؟ تو این بدبختو کشتی
علی یک تکه جلوم انداخت و گفت فقط بخاطر عزیز این کارو می کنم یالا آدرسو بنویس ولی به
ولای علی اگر دروغ گفته باشی عزیزو به عزات میشونم
و با عجله آدرسو از دست من قاپید و همراه پدر از خونه خارج شدند.
من اشک می ریختم و تمام دهنم پر از خون شده بود بازو و کمرم به شدت درد میکرد مادرم کمکم
کرد تا از جام بلند شدم.
احساس تنفر عجیبی نسبت به علی میکردم که چطور به خودش اجازه داد که بخاطر حرف مردم
اینطوری به جون تنها خواهرش افتاد.
مادرم اشک می ریخت و به بدنم پماد می مالید و می گفت :دستش بشکنه نگاه کن به چه روزش
انداخته، آخه دختر این چه کاری بود کردی؟
من اما بیشتر از درد جسمم روحم و قلبم شکسته شده بود میدانستم که طبق قولی که بهراد به من
داده علی حتما از کارش پشیمان میشه و اونوقت تا آخر عمرم هیچوقت نمی بخشمش
دل توی دلم نبود و کنار پنجره منتظر علی و پدرم نشسته بودم، هر ثانیه برام یک ساعت میگذشت تا
بالاخره ساعت 9 شب به خانه آمدند
پدر انگار در این چند ساعت گرد پیری روی صورت و موهاش نشسته بود و تا به اون روز پدر بشاش
و شادابمو اینقدر ناراحت و افتاده حال ندیده بودم.
مادر به حیاط رفت به استقبال آنها و با هم وارد خانه شدند مادر در حالی که کت پدر را میگرفت
گفت :حاجی خسته نباشی چی شد؟ کی میاد؟
پدر دست در جیب کتش کرد و نامه ای را بدست مادر داد
مادر شروع به خواندن کرد یک نگاه به من میکرد و یک نگاه به نامه و اشک از چشمانش جاری شده
بود.
پدر گفت :این دختر امروز آبروی چندین ساله منو برد، امروز تحقیر شدم، حتی جلوی این پسره، آخه
دختر تو خانوادت چه کمو کاستی داشتی که اینکارو کردی؟
با بغض پرسیدم :مگه چی شده؟ بهرادو ندیدین؟ چی گفت بهتون؟
علی با حالت خشم و غضب گفت :هیچی چی می خواستی بگه با اون گندی که تو زدی دوقرت و
نیمشم باقی بود .آقا بهراد شما این نامه رو که شما براش نوشته بودین داد به ما و گفت دختر شما به
من پیشنهاد دوستی داده من قبول نمی کردم ولی اون اصرار داشت و هی می اومد شرکت من اگر
باور ندارین از منشیم بپرسین .بهراد گفت من اصلا نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم و
ندارم دختر شما داشت زندگی من و نامزدمو بهم می ریخت و امروز من توی رستوران داشتم به
دخترتون می گفتم که دست از سر من برداره.
باورم نمی شد بهراد این حرفها رو زده باشه با بغض و فریاد گفتم :تو دروغ می گی اصلا تو از من از
بچه گی هم خوشت نمی اومد و به من حسادت میکردی .اون به من قول داده هیچوقت نمیتونه این
حرفا رو زده باشه
پدرم مثل اسپند روی آتیش از سر جاش پرید و یک سیلی محکم به صورتم زد طوری که چند قدم
به عقب کشیده شدم و گفت :خفه شو! دختره چشم سفید! دیگه نمی خوام ببینمت، تو باعث ننگ ما
هستی، دیگه دختری به اسم مارال ندارم، تو نمی تونی بفهمی چقدر برای یک پدر سخته وقتی
بشینه و این حرفا رو از یک پسر نانجیب بشنوه، کاش زمین دهن باز میکرد و من و میبرد همراه
خودش، کاش امشب بخوابم و فردا بیدار نشم
من و با شدت هل داد توی اتاق و در رو به روم قفل کرد.
مادرم از اون طرف شیون میزد ولی کاری
کلمات کلیدی : زن، عبرت، دخترفراری، عاقبت فرار
نیاز خیلی بهشون فشار آورد باید ازدواج کنن نه اینکه با هم رابطه پنهانی داشته باشن
پرسیدم :حالا اگر به قصد آشنایی قبل از ازدواج با هم باشن این هم اشکال داره؟
گفت :اگر خانواده ها در جریان باشن نه
پرسیدم :اگر نباشن چی؟ یعنی وقتی به تفاهم رسیدن بخوان به خانواده هاشون بگن چی؟ پس باید
چیکار کنن که گناه محسوب نشه
خانم رحمانی گفت :خانم نعمتی گناه، در هر حال گناهه، ولی فقط یک راه داره که گناه محسوب
نشه و اون اینکه باید با هم محرم بشن
پرسیدم :یعنی عقد کنن؟ اینطوری که همه خانواده می فهمن
خانم رحمانی در حالیکه چادرشو سرش میکرد گفت :نه منظورم اینه که باید صیغه محرمیت بین
خودشون بخونن
زنگ تفریح تموم شده بود و خانم رحمانی باید سر کلاس دیگه ای می رفت در حالیکه داشت میرفت
گفت بعدا بیشتر باهم صحبت می کنیم در این باره عزیزم
از اون روز به بعد به این فکر میکردم که ما باید بین هم صیغه محرمیت بخونیم توی کلی رساله و ...
گشتم تا بالاخره آیه صیغه رو پیدا کردم ولی بهراد این چیزا رو قبول نداشت، میگفت محرمیت به دل
آدمهاست یک آیه هیچوقت نمیتونه دوتا دل رو به هم نزدیک کنه یا از هم دور کنه.
امتحاناتم شروع شده بود و احساس میکردم روحیه سابقو ندارم که به درس خوندنم ادامه بدم
وقتی بهراد بی حوصلگی من و حتی توی روابطمون دید قبول کرد و ما بین هم صیغه محرمیت
خوندیم به مدت 3 ماه و مهرم و 14 تا حبه قند کرد ولی بدون شاهد بدون مدرک یک جمله ای بود
که بین خودمون خوندیم و گفتیم :قبلت
روابطمون خیلی صمیمی شد و من فکر میکردم که بهراد دیگه شوهرمه و بالاخره آنقدر بهراد توی
گوشم خوند که اون اتفاقی که نباید می افتاد بالاخره افتاد ...
ترس و وحشت از بی آبرویی تمام وجودمو پر کرده بود همش گریه میکردم و هر روز ازش خواهش
میکردم که زودتر بیاد خواستگاریم ولی بهراد هر روز یک بهانه جدید می آورد و می گفت دیر یا زود
داره سوخت و سوز نداره
یک روز تابستانی با بهراد رفته بود م ی ناهار بیرون که یک دفعه سنگینی نگاهی رو پشت سرم احساس
کردم برگشتم و تمام دنیا رو سرم خراب شد .برادرم علی بود که زل زده بود به من و از شدت خشم
سرخ شده بود
بهراد متعجب یک نگاه به من میکرد و یک نگاه به علی
علی دستامو محکم گرفت و منو از سر جام بلند کرد
همه توی رستوران داشتن نگاهمون میکردن و من هر چی خواستم برای علی توضیح بدم فقط فریاد
میزد :خفه شو
یک نگاه غضبناک به بهراد کرد و گفت :حال تو عوضی رو هم میگیرم
در طول راه هیچ حرفی با من نزد میدانستم که آخر عاقبت خوبی در انتظارم نیست با غیرتی که توی
این مدت از علی دیده بودم همیشه از همین موضوع می ترسیدم ولی از طرفی پیش وجدان خودم
راحت بودم که من گناهی نکردم و بهراد به من محرم بوده و قصدش هم ازدواجه و منو ترک نمیکنه
وقتی به خونه رسیدیم علی منو توی اتاقم هل داد و درو روم بست و از پشت درو قفل کرد
من فریاد می زدم :علی اشتباه میکنی بذار حرف بزنم
و علی فریاد میزد میرم پیش آقا جون تا تکلیفتو روشن کنه و درو به شدت بست و از خونه خارج شد
منم از تلفن اتاقم به بهراد زنگ زدم و با گریه شروع کردم به تعریف کردن ماجرا، بهراد دلداریم میداد
و با خونسردی گفت :خانمی من هیچ نگران نباش من تنهات نمی زارم تو مطمئن باش من و تو مال
همیم و اگربرادر یا پدرت پیش من بیان من تو رو از اونها خواستگاری میکنم .گل من قصه نخور
حیف چشمای قشنگت نیست که بارونی بشن؟
وقتی گوشی رو قطع کردم احساس آرامش میکردم برام فرقی نداشت که چه اتفاقی برام می افته
چون احساس میکردم بهراد پشتمو خالی نمیکنه.
نیم ساعت بعد علی همراه پدر آمدن خونه، پدرم از وقتی در خونه رو باز کرد شروع کرد به داد و
بیداد و میگفت :من فکر میکردم مصطفی پسر احمد آقا چون از ما جواب منفی شنیده اون مزخرفاتو
میگفت که می گفت جلو دخترتو بگیر حیف دختر نجیبت که دست اون گرگ افتاده، منه احمق
باورم نشد و با مصطفی کلی دعوا کردم و از مغازه بیرونش کردم وااااااااای خدایا منو ببخش به بنده
خدا چقدر بدو بیراه گفتم حالا باید با خفت هر چه تمامتر سرمو کج کنم و برم ازشون عذر
خواهی؟؟؟؟؟؟ این دختره چشم سفید از اطمینان ما سوء استفاده کرد خیر نبینی دختر که برام آبرو
نذاشتی این ننگو چطوری تحمل کنم؟
مادر از همه جا بی خبر وارد خونه شد و وقتی داد و بیداد پدر را شنید گفت :چی شده مارال چیزیش
شده؟
علی گفت :کاش مرده بود و شروع کرد به تعریف کردن داستانی که اتفاق افتاده بود
مادر اشک می ریخت و میگفت :چطور تونست این کارو بکنه؟ دختر آخه تو چی کم داشتی؟ تو این
شهر دیگه نمی تونیم سر بلند کنیم دیگه با چه رویی توی این محله زندگی کنیم؟
هر چی مادر میگفت علی بیشتر حرص و جوشی میشد، بطرف در هجوم آورد و با کمربند شروع کرد
به کتک زدن من، من جیغ و داد کردم فریاد کشیدم ولی فایده ای نداشت یک گوشه کز کرده بودم
و زیر مشت و لگد علی خرد شدن استخوان هامو احساس میکردم
من فریاد می زدم :بخدا اون قصد بدی نداشت می خواد با من ازدواج کنه
علی گفت :خیلی بدبختی که باورت بشه اون مرتیکه اگر آدم درست و حسابی بود می اومد مثل آدم
خواستگاریت، دختری که با پسری دوست بشه لایق زنده بودن نیست
پدر بجای اینکه جلوی علی رو بگیره صدای فریادش از اتاق بغلی می اومد :بدبخت شدیم
مادر شیون کنان بطرف علی دوید و دستشو گرفت و گفت :تو رو امام حسین ولش کن شاید راست
بگه اونوقت جواب خدا رو چی میدی؟ شیرمو حلالت نمیکنم اگر به حرفش گوش ندی، آدرس پسر
رو بگیر برو ببین حرف حسابش چیه؟ تو این بدبختو کشتی
علی یک تکه جلوم انداخت و گفت فقط بخاطر عزیز این کارو می کنم یالا آدرسو بنویس ولی به
ولای علی اگر دروغ گفته باشی عزیزو به عزات میشونم
و با عجله آدرسو از دست من قاپید و همراه پدر از خونه خارج شدند.
من اشک می ریختم و تمام دهنم پر از خون شده بود بازو و کمرم به شدت درد میکرد مادرم کمکم
کرد تا از جام بلند شدم.
احساس تنفر عجیبی نسبت به علی میکردم که چطور به خودش اجازه داد که بخاطر حرف مردم
اینطوری به جون تنها خواهرش افتاد.
مادرم اشک می ریخت و به بدنم پماد می مالید و می گفت :دستش بشکنه نگاه کن به چه روزش
انداخته، آخه دختر این چه کاری بود کردی؟
من اما بیشتر از درد جسمم روحم و قلبم شکسته شده بود میدانستم که طبق قولی که بهراد به من
داده علی حتما از کارش پشیمان میشه و اونوقت تا آخر عمرم هیچوقت نمی بخشمش
دل توی دلم نبود و کنار پنجره منتظر علی و پدرم نشسته بودم، هر ثانیه برام یک ساعت میگذشت تا
بالاخره ساعت 9 شب به خانه آمدند
پدر انگار در این چند ساعت گرد پیری روی صورت و موهاش نشسته بود و تا به اون روز پدر بشاش
و شادابمو اینقدر ناراحت و افتاده حال ندیده بودم.
مادر به حیاط رفت به استقبال آنها و با هم وارد خانه شدند مادر در حالی که کت پدر را میگرفت
گفت :حاجی خسته نباشی چی شد؟ کی میاد؟
پدر دست در جیب کتش کرد و نامه ای را بدست مادر داد
مادر شروع به خواندن کرد یک نگاه به من میکرد و یک نگاه به نامه و اشک از چشمانش جاری شده
بود.
پدر گفت :این دختر امروز آبروی چندین ساله منو برد، امروز تحقیر شدم، حتی جلوی این پسره، آخه
دختر تو خانوادت چه کمو کاستی داشتی که اینکارو کردی؟
با بغض پرسیدم :مگه چی شده؟ بهرادو ندیدین؟ چی گفت بهتون؟
علی با حالت خشم و غضب گفت :هیچی چی می خواستی بگه با اون گندی که تو زدی دوقرت و
نیمشم باقی بود .آقا بهراد شما این نامه رو که شما براش نوشته بودین داد به ما و گفت دختر شما به
من پیشنهاد دوستی داده من قبول نمی کردم ولی اون اصرار داشت و هی می اومد شرکت من اگر
باور ندارین از منشیم بپرسین .بهراد گفت من اصلا نامزد دارم و قصد ازدواج با دختر شمارو نداشتم و
ندارم دختر شما داشت زندگی من و نامزدمو بهم می ریخت و امروز من توی رستوران داشتم به
دخترتون می گفتم که دست از سر من برداره.
باورم نمی شد بهراد این حرفها رو زده باشه با بغض و فریاد گفتم :تو دروغ می گی اصلا تو از من از
بچه گی هم خوشت نمی اومد و به من حسادت میکردی .اون به من قول داده هیچوقت نمیتونه این
حرفا رو زده باشه
پدرم مثل اسپند روی آتیش از سر جاش پرید و یک سیلی محکم به صورتم زد طوری که چند قدم
به عقب کشیده شدم و گفت :خفه شو! دختره چشم سفید! دیگه نمی خوام ببینمت، تو باعث ننگ ما
هستی، دیگه دختری به اسم مارال ندارم، تو نمی تونی بفهمی چقدر برای یک پدر سخته وقتی
بشینه و این حرفا رو از یک پسر نانجیب بشنوه، کاش زمین دهن باز میکرد و من و میبرد همراه
خودش، کاش امشب بخوابم و فردا بیدار نشم
من و با شدت هل داد توی اتاق و در رو به روم قفل کرد.
مادرم از اون طرف شیون میزد ولی کاری
پیک آشنا ::: شنبه 88/10/19::: ساعت 7:24 عصر
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یک فرصت طلایی!
شش نکته که در خواستگاری باید سنجید.
آینده ازدواجتان را پیش بینی کنید.
چهره واقعی همسرتان را ببینید
ازدواج کجای زندگی شماست؟
چرا برای ازدواج مشاوره بگیریم؟
دانلود جدیدترین سخنرانی دکتر انوشه
دعای حضرت زهرا (س) برای همه امور مادی و معنوی
ثواب خواندن سوره "نصر"
طرح ختم قرآن در واکنش به هتک حرمت قرآن
ازدواج موقت و درمان خودارضایی
آسیب های خود ارضایی جدی است
ازدواج موقت
ترک خودارضایی با دارو نیست
خودارضایی بعد از ازدواج
[همه عناوین(135)][عناوین آرشیوشده]
شش نکته که در خواستگاری باید سنجید.
آینده ازدواجتان را پیش بینی کنید.
چهره واقعی همسرتان را ببینید
ازدواج کجای زندگی شماست؟
چرا برای ازدواج مشاوره بگیریم؟
دانلود جدیدترین سخنرانی دکتر انوشه
دعای حضرت زهرا (س) برای همه امور مادی و معنوی
ثواب خواندن سوره "نصر"
طرح ختم قرآن در واکنش به هتک حرمت قرآن
ازدواج موقت و درمان خودارضایی
آسیب های خود ارضایی جدی است
ازدواج موقت
ترک خودارضایی با دارو نیست
خودارضایی بعد از ازدواج
[همه عناوین(135)][عناوین آرشیوشده]
>> بازدیدکنندگان وبلاگ <<
بازدیدکنندگان امروز: 19
بازدیدکنندگان دیروز: 10
کل بازدید کنندگان :353982
بازدیدکنندگان دیروز: 10
کل بازدید کنندگان :353982
>> درباره خودم <<
نویسندگان وبلاگ :
روایت سرخ[79]
پیک آشنا (@)[4]
این وبلاگ با حفظ ادب اسلامی ، از قوانین جمهوری اسلامی تبعیت می کند. پیش از طرح سوال از نبودن پاسخ مربوطه در وبلاگ مطمئن شوید. ###تقاضای مهم### هنگام مطالعه مطالب وبلاگ اگر به مطلب تحریک آمیزی برخورد نمودید ، خواهشمندم مراقب خود باشید تا مبادا به گناه بیفتید. گروه مشاوران جوان در این زمینه هیچ مسئولیتی را به عهده نمی گیرد. تلاش ما بر این است که به همه شما عزیزان کمک کنیم و هر مطلبی در این وبلاگ مخاطب خاص خودش را دارد. بنابراین از مطالعه مطالب تحریک آمیز و غیر ضروری برای خودتان پرهیز کنید.
>> پیوندهای روزانه <<
>>دسته بندی یادداشت ها<<
خود ارضایی[19] . خودارضایی[18] . جنسی[5] . دختر[4] . با شهداء[3] . مسائل جنسی[3] . هفته وحدت[3] . انقلاب اسلامی[2] . آمیزش[2] . سال همت مضاعف و کار مضاعف[2] . دل نوشته ها[2] . عید نوروز[2] . غریزه جنسی . قاعدگی . گرم مزاجی . ماه رجب . دهه فجر . زن . زن
دختر فراری کاش یک زن نبودم دختر عبرت
ک . سال همت مضاعف و تلاش مضاعف . سال همت وضاعف و کار مضاعف . سرد مزاجی . سکس اندیشی . شهید بهشتی . عاقبت فرار . عبرت . عشق . اراده ترک خود ارضایی . ازدواج . انتخاب عاشقانه یا هوسبازانه در ازدواج . انتظار . اندام جنسی . انزال . پشت پرده دربار . تشکیل شورای انقلاب . توبه . جشنواره . دخترفراری . درمان سکس اندیشی . دعا . دکتر انوشه . چراغ قبر . حدیث . حضرت فاطمه (س) . خواب . خواب جنسی . هوس . یا شهداء . CN3 . آموزش . آموزش جنسی . میل جنسی . نماز . نماز شب .
>>آرشیو شده ها<<
>>لوگوی وبلاگ من<<
>>لینک دوستان<<
>>لوگوی دوستان<<
>>اشتراک در خبرنامه<<