سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و روایت شده است که امام علیه السلام کمتر به منبر مى‏نشست که پیش از خطبه نگوید : ] مردم از خدا بترسید که هیچ انسانى بیهوده آفریده نگردیده تا به بازى پردازد ، و او را وا ننهاده‏اند تا خود را سرگرم بى‏فایدت سازد ، و دنیایى که خود را در دیده او زیبا داشته جایگزین آخرتى نشود که آن را زشت انگاشته ، و فریفته‏اى که از دنیا به بالاترین مقصود نایل گردیده چون کسى نیست که از آخرت به کمترین نصیب رسیده . [نهج البلاغه]
مشاوره دختر و پسرهای نوجوان و جوان

  تو بیا تو مهربانی

به نگاه عاشقانت                    به سلام صبحگاهی

به سرود خوانده در دل              به ندای آسمانی

به وجود عارفانت                      به سجود شب،نهانی

به امید روز زیبا                        به امید زندگانی

به طلوع صبح صادق                 به سکوت آشنایی

به نگاه مهربانت                      به حضور مهمانی

به وجود هستی خود               به ظهور ناگهانی

به وجود بی نهایت                  تو بیا تو مهربانی

روایت سرخ

 



  • کلمات کلیدی : دل نوشته ها
  • روایت سرخ ::: دوشنبه 88/9/30::: ساعت 8:25 صبح

    خانه دوست کجاست؟

    می نویسم. می نویسم از جنگ، از مبارزه. می نویسم از جنگ از شهادت. می نویسم از جنگ، از میانبری به سوی خدا.می نویسم که نمی دانم آن ها جنگ را باور کرده بودند یا ما باورش نکرده ایم هنوز!؟
    می نویسم و حرف هایم را پس می گیرم که گمان کرده ام در میدان جنگ نظامی آن قدر همه چیز ملموس است که می شود نماز شب خواند، دعای توسل زمزمه کرد یا توی خاکریزهای سرد و تاریک نیایش کرد.
    نه! این دیگر از آسانی آن جبهه نیست که کسی در گوشه یک مکان کوچک و تاریک، در قنوت نمازش مناجات شعبانیه را از حفظ بخواند و زار زار گریه کند. این دیگر از بیکاری و سختی نکشیدن میدان مبارزه نیست که اعضای یک گروهان، همه با هم یکدل باشند آن قدر که از ساعت یک و دو نیمه شب بیدار باشند تا صبح؛ آن هم کجا؟ توی قبرهایی که کنده اند برای خودشان، با دست های خودشان، در حال عبادت، در حال ناله و زاری، در حال نیایش، در حال نمــــــــــــــاز.
    خدا وکیلی اما دل داشتید شما! صدای گلوله و خمپاره و توپ و ترکش کم صدایی نیست. اعلام عملیات و جلسات توجیهی برای فقط دوازده ساعت بعد، کم دلهره آور نیست. جلوی چشم های خودت، بهترین کسانت با همه اعضای گروهان بروند زیر آب و بالا نیایند، کم دلخراش نیست.
    نمی دانم! شاید همین بود که شما انتخاب شده بودید. شاید همین است که ما انتخاب شده باید بشویم!
    این درست است که آن هایی که توی میدان بودند در زمان شما، محک خوده بودند در ماندن، نترسیدن، شجاعت، شهامت، صداقت و ... اما محک هایمان ظریف شده است، خیــلی ظریف. اگر محک تحمل سرمای زمستان و یا عادت کردن بدن هایمان بود به سردی کارون و اروند، شاید به هر زور و ضربی بود عادت می دادیم خودمان را؛ نهایتش این بود که می مردیم از سرما!
    اینجا اما، امروز اما، محک معلوم نیست که چیست!
    تحمل حرف های همسنگرانی را بکنیم که در عین ادعای رفاقت نارفیقی می کنند؟، یا بدن هایمان را عادت دهیم به سردی آغوش هایی که در آغوشمان می گیرند اما هنوز دوستمان ندارند!؟ نترسیم از صدای اطرافیانی که مدام ذکر یأس و نا امیدی قرقره می کنند؟ یا عادت کنیم به حرف های کمرشکن و ضد و نقیضی که فرصت تکیه زدن هم به آدم نمی دهند؟
    ما اینجا در میدان جنگی هستیم که هنوز نمی دانیم به کدامین محک قرار است آزموده شویم. نمی دانیم مانده ایم یا نه؟. نمی دانیم درس و کلاس و استعداد و کار و خانواده و ده ها و دیگر بهانه های موجهی هستند برای رفتن از جبهه، یا نه! همه این ها خودش جبهه است و میدان مبارزه.
    ما نمی دانیم تا به حال چند بار از میدان مبارزه فرار کرده ایم و یا چند بار ریاکارانه به فرمانده گفته ایم که می توانم یا نمی توانم. نمی دانیم چند بار مانده ایم و دل به مبارزه سپرده ایم یا چند بار ماندنمان را به خاطر خدا در بوق و کرنا نکرده ایم. ما نمی دانیم هنوز چند بار به خاطر خودمان هم که شده واقعاً شهادت را طلبیده ایم یا اینکه فقط ادای دیگران را در آورده ایم و نفهمیده ایم.
    ما هنوز خیلی چیزها را نمی دانیم و نمی فهمیم! پس لازم است که از شما بدانیم، شما را الگو قرار دهیم. نه اینکه جنگ، جنگ نظامی باشد و دنبال الگوهای فرمی آن باشیم، نه! جنگ همان جهاد اکبـــــــر است. در زمان شما هم همین بود. در زمان ما هم همین است فقط فرم و قالبش فرق کرده که مهم نیست زیاد. از این قرار است که هنوز دنبال شما هستیم. می خواهیم دنباله رو شویم که در غیر اینصورت راه را گم می کنیم، می زنیم به بیراهه، سرگردان می شویم در بیابان های این دور و بر.
    و از این است که
    « پرسید سوار: خانه ی دوست کجاست؟
    آسمان مکثی کرد، رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید،
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:... ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی : دل نوشته ها
  • روایت سرخ ::: شنبه 88/9/28::: ساعت 8:31 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدکنندگان وبلاگ <<
    بازدیدکنندگان امروز: 43
    بازدیدکنندگان دیروز: 42
    کل بازدید کنندگان :349872

    >> درباره خودم <<
    مشاوره دختر و پسرهای نوجوان و جوان
    مدیر وبلاگ : گروه مشاوران جوان[142]
    نویسندگان وبلاگ :
    روایت سرخ[79]
    پیک آشنا (@)[4]


    این وبلاگ با حفظ ادب اسلامی ، از قوانین جمهوری اسلامی تبعیت می کند. پیش از طرح سوال از نبودن پاسخ مربوطه در وبلاگ مطمئن شوید. ###تقاضای مهم### هنگام مطالعه مطالب وبلاگ اگر به مطلب تحریک آمیزی برخورد نمودید ، خواهشمندم مراقب خود باشید تا مبادا به گناه بیفتید. گروه مشاوران جوان در این زمینه هیچ مسئولیتی را به عهده نمی گیرد. تلاش ما بر این است که به همه شما عزیزان کمک کنیم و هر مطلبی در این وبلاگ مخاطب خاص خودش را دارد. بنابراین از مطالعه مطالب تحریک آمیز و غیر ضروری برای خودتان پرهیز کنید.

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    مشاوره دختر و پسرهای نوجوان و جوان

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<