سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خرد تو را این باید که راه گمراهى‏ات را از راه رستگاریت ، نماید . [نهج البلاغه]
مشاوره دختر و پسرهای نوجوان و جوان
<**این داستان واقعی که بر گرفته از دفتر خاطرات خانوم مارال استکه در صفحه اول دفتر با قلم درشت
و خط زیبایی نوشته شده بود :
کاش یک زن نبودم
دخترک برای چندمین بار نگاهی به ساعت مچیش انداخت و زیر لب غرغر کنان گفت :اه باز این
پسره احمق دیر کرد انگار اصلا موقعیت منو درک نمیکنه و بعد با حرص بسیار گوشی موبایلشو از
کیفش بیرون آورد و شروع کرد به اس ام اس زدن :آخه تو کجایی من سه ساعته اینجا معطل تو
هستم مثل اینکه فراموش کردی من بخاطر تو الان اینجا هستما من توی پارک ساعی رو به روی
قفس طاووس منتطرت روی نیمکت نشستم بیا دیگه خفم کردی الان هوا تاریک میشه و من هیچ
جارو ندارم که برم.
در حال اس ام اس زدن بود که دختری زیبا در کنارش نشست و با یک نیم نگاه سرتا پای دخترک را
نظاره کرد و گفت :سلام خانم خانما چقدر گوشیت قشنگه میشه ببینمش من عاشق گوشیای سونی
اریکسونم خیلی با کلاسه گوشیت.
دخترک نگاهی به دختر زیبا انداخت و محو چهره نقاشی شده دختر شد که در چهره این دختر و
آفرینش او خداوند از هیچ چیز دریغ نکرده بود یک روسری شالی کوتاه آبی با موهای هایلایت
استخوانی مانتوی کوتاه مشکی تنگ و یک شلوار برمودا لی به تن داشت
دخترک از این که می دید چنین دختر زیبایی در کنار او نشسته و باب صحبتو با او باز کرده خیلی
خوشحال شد مخصوصا اینکه تحمل این دقایق برای او سخت بود و دوست داشت با کسی صحبت
کند، گوشی موبایلش را به طرف دختر دراز کرد و گفت قابل نداره
دختر لبخند ز با ییی زد و گفت :من اسمم مانیاست یا مارال .......اصلا هر چی تو دوست داری صدام
کن می دونی چشمای خیلی قشنگ و معصومی داری معلومه سن و سال زیادی نداری اسم تو چیه؟
دخترک گفت :اسم واقعی من سیما هست
و هر دو با هم زدن زیر خنده
مارال گفت :منتظر کسی هسی انگار درسته؟
سیما گفت :آره
مارال گفت :خیلی وقته از دور داشتم می پاییدمت خیلی استرس داری رنگت پریده معلومه که بار
اولته از خونه فرار میکنی
سیما تعجب کرد یعنی مارال از کجا فهمیده بود او از خانه فرار کرده
مارال با خونسردی بسته ای سیگار از توی کیفش در آورد و به سیما هم تعارف کرد ولی سیما دست
او را رد کرد
مارال سیگار را روشن کرد و یک پک عمیق به سیگار زد و دودش را با مهارت زیادی از بینی خارج
کرد
هر کس از کنار سیما و مارال رد میشد به آنها نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفتند گاهی چند گروه
پسر از کنار آنها رد میشدند و مارال خیلی صمیمی با آنها سلام و احوال پرسی می کرد انگار توی
پارک همه او را میشناختند
پشت شمشاد های پارک نزدیک بوفه پارک چند پسر ایستاده بودند و به مارال خیره شده بودند و با
هم در مورد او صحبت میکردند انگار بر سر او شرط بندی میکردند
سیما به اطراف نگاه کرد و آهی کشید و گفت :کاش من هم زیبایی شما را داشتم انوقت این همه
طرفدار داشتم
مارال با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و حین خنده به سیما گفت :خیلی هنوز بچه هستی تا
بتونی فرق نگاهها را از هم تشخیص بدی اتفاقا من آرزو داشتنم زشت بودم انقدر زشت که هیچکس
نگاهم هم نمیکرد انوقت از نگاههای حریص و هوس بازانه این گرگها در امان بودم .سیما تو خیلی
دختر ساده ای هستی درست مثل آب زلال پاکی و شفاف .چند سالته؟
سیما از تعریف مارال احساس شعف کرد و با ذوق گفت: 17 سال
مارال یک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :مطمئنی که میاد دنبالت؟
سیما گفت :آره امیر حتما میاد تا حالا بدقول نبوده لابد کاری براش پیش اومده ما باهم نامزدیم البته
نامزد نامزد که نه ولی قراره به زودی نامزد کنیم و بعد باهم ازدواج کنیم ولی پدر مادر ما مخالف
ازدواج ما هستن
مارال پوزخندی زد و گفت :پس به خاطر اون فرار کردی فکر میکنی ارزششو داره؟
سیما از کلام تند و بی رودر وایسی مارال دلخور شد و قیافش کمی در هم فرو رفت
صدای موبایل مارال بلند شد و مارال از جاش بلند شد و کمی آن طرفتر شروع به صحبت کرد :الو
بگو صدای تو میاد، نه ستم، الان نمی تونم برم همین دورو ورام دیگه بذار یک ساعت مال خودم
باشم و به بدبختی خودم فکر کنم.
صدای فریاد مارال بلند شد :غلط کرده اون عوضی گفته بود یک نفره ولی 3 نفر بودن حالا طلبکار
هم شده به زور از دستشون خلاص شدم من دیگه پامو اونجا نمی زارم .نه نه اونجا نمیام .باشه به
کیان بگو باهاش تماس بگیره بگه یک ساعت دیگه دم در پارک ساعی بیاد ولی تنها.......
و موبایلش رو قطع کرد لبخند تصنعی به لب آورد و گفت :چیه خوشگل خانم از من دلخور شدی؟
بذار برم 2 تا بستنی دبش بخرم تا باهم آشتی کنیم
این دختر چه نگاه گیرا و چه نفوذ کلامی داشت شادی از حرکاتش بر می خواست و اونوقت پشت
تلفن اون حرفها رو می زد..........
صدای خنده مارال بوفه را پر کرده بود که داشت با یک پسر قد بلند صحبت میکرد یواشکی از توی
کفشش چیزی درآورد و به پسر قد بلند داد و با هم دست دادن و مارال به طرف سیما به راه افتاد
سیما گفت :بهت شماره داد؟ دوست پسرت بود؟
مارال دوباره خندید و گفت :نه شازده کوچولو، دوست کجا بود من از تمام پسرا متنفرم از همشون
حالم بهم میخوره ولی خوب کارم ایجاب میکنه که با این آدمها برخورد کنم .اصلا بگذریم این آقا
داماد جواب اس ام استو نداد؟
سیما گفت :نه ولی حتما تو راهه خیلی با مرام و آقاست
مارال گفت :ناراحت نشیا ولی دلم برات میسوزه چون سر کاری، اون اگر میخواست بیاد تا حالا اومده
بود همشون مثل همن.
سیما در حالی که در دلش بسیار احساس دلشوره میکرد گفت :نه امیر حتما میاد
مارال دوبار ه سیگاری روشن کرد پکی زد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد و آهی از ته دل کشید انگار
غم بزرگی پشت این چهره زیبا بود
با لحن بسیار دلنشینی شروع کرد به صحبت :من هم مثل تو فکر میکردم از وقتی خیلی بچه بودم
همه بخاطر زیبایم و شیرین زبونیم دور و ورم بودن عمه و خاله و دایی و ...همه منو عروس خودشون
میدونستن توی یه خانواده نسبتا مذهبی در شهرستان زندگی میکردیم یک خانواده آبرومند و ساده
یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و پدر و مادری که مثل جفت چشماشون به من اعتماد داشتن
وقتی به سن راهنمایی رسیدم اکثر پسرای محلمون علاقه داشتن با من دوست بشن ولی من اصلا
فکر این چیزا نبودم می خواستم درس بخونم و رشته عمران قبول بشم برای همین چادرمو می
کشیدم جلوتر و به سرعت از کنار پسرای مزاحم رد میشدم گاهی وقتی به خونه می رسیدم آنقدر
نفس نفس میزدم که مادرم میگفت :مگه حولی خوب یکم دیرتر برس خونه
سیما گفت :ولی اصلا به ظاهرت نمیاد قبلا چادری بودی
مارال گفت :آره! بودم ولی نه بخاطر علاقه قلبیم بلکه بخاطر احترام به پدر و مادرم .برادر و پدرم
خیلی غیرتی بودن وقتی به دبیرستان رفتم دیگه سر و کله خواستگارام پیدا شد مادر و پدر اصلا با
ازدواج فامیلی موافق نبودن من هم اینقدر توی گوشم خونده بودن که خوشگلم و می تونم بهترین
اقبالو داشته باشم که می خواستم با کسی ازدواج کنم که توی همه محل و فامیل زبانزد خاص و عام
بشم
از بین همه پسرایی که به خواستگاریم می اومدن یا پیشنهاد دوستی میدادن هیچ کدومو در سطح
خودم نمیدیدم
چند ماهی بود که وقتی به دبیرستان می رفتم سر راهم شرکتی بود که مدیر عاملش یک پسر خیلی
جذاب شیک پوش و پولدار بود، دقیقا همون مرد آرزوهای من، دوستام می گفتن اگر تو بخوای
میتونی مخشو بزنی، من هم کم کم به او که اسمش بهراد بود علاقمند شدم ولی بهراد برعکس همه
به من توجهی نمیکرد.
دیگه حرصم گرفته بود که چطور من نتونستم مخ بهرادو بزنم
دوستام می گفتن بخاطر چادری هست که سرت میکنی از سرت دربیار اونوقت ببین چطوری عاشقت
میشه، ولی من میگفتم اگر دادشم ببینه من بی چادر هستم می کشتم.
ولی اینقدر عاشق بهراد شده بودم که راضی شدم چادرمو از سرم در بیرم
به پیشنهاد دوستام کمی هم آرایش کردم و یک روز بجای مدرسه رفتم شرکت بهراد و یک نامه
نوشتم و در اون نوشته بودم که دوستش دارم و می خوام که باهاش باشم به هر قیمتی که شده
وقتی وارد شرکت شدم یک محیط خیلی شیک و تر تمیز جلب توجه میکرد به منشی گفتم با مدیر
عامل کار دارم
از اون اصرار که چه کاری دارید؟ و از من انکار که کار شخصی دارم
ابلاخره بعد ساعتها وارد اتاق شدم بهراد داشت با تلفن حرف میزد و پشتش به من بود ولی وقتی
برگشت و منو دید برق شیطنت مردانه ای در چشماش درخشید لبخندی زد و به استقبالم آمد
من سرمو پایین انداخته بودم احساس میکردم صدای تپشهای قلبمو همه میشنون پس خیلی سریع
با لکنت گفتم :من این نامه رو برای شما نوشتم میشه بخونید و الان جوابشو بهم بدید؟
بهراد شروع کرد به خواندن نامه ودرحین خواندن نامه لبخند میزد بعد که نامه تمام شد من نفسم را
در سینه حبس کردم و منتظر جواب بهراد شدم
بهراد گفت :آشنایی با شما دختر خانم خوشگل و دوست داشتنی باعث افتخار منه .و شماره موبایلشو
روی یک تکه کاغذ نوشت و خیلی مودبانه یک شاخه گل از توی گلدان گل روی میزش درآورد و به
طرف من دراز کرد و گفت :من منتظر تماس شما هستم
نفهمیدم چطوری خداحافظی کردم و با چه سرعتی خودمو به دوستام رسوندم که توی پارک منتظرم
بودند اون روز از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم و همه دوستامو بستنی مهمون کردم.
از روز بعد من هر روز با بهراد ا بتلفن عمومی تماس می گرفتم ولی اون راغب نبود که برای دیدنم از
شرکتش خارج بشه و کارهاش رو بهانه میکرد و می گفت چون شرکت خودمه نمیتونم بیام ولی می
گفت خیلی مشتاق دیدار م ت تو بیا شرکت من اینطوری هم تو رو می بینم هم به کارهام میرسم.
من حسابی عاشقش شده بودم و هر شب به یادش می خوابیدم سال آخر دبیرستان بودم و با روحیه
ای که پیدا کرده بودم حسابی در درسهام نمرات خوبی میگرفتم .بعد از مدرسه میرفتم دستشویی
پارک چادرمو در میآوردم ولی روسری کیپی سرم می کردم و یک ر ژ لب دخترانه می زدم و با یک
شاخه گل به دیدن بهراد می رفتم و به خانوادم می گفتم که دبیرستان کلاس تست زنی برامون
گذاشتن ولی در دلم احساس گناه می کردم که چرا دارم دروغ میگم و احساس میکردم رابطم با
بهراد که یک نامحرمه گناه محسوب میشه
دوستام میگفتن :دختر امل بازی درنیار همه دخترا حسرت اینو می خورن که بهراد یک نیم نگاهی
بهشون بندازه ولی اون عاشق تو شده تو به هر قیمتی شده باید بهرادو مال خودت کنی .هم پولداره
هم خوشتیب دیگه چی میخوای؟
حرفای دوستام بیشتر تحریکم میکرد و باعث میشد ترسی که از رفتن به شرکت بهراد داشتم کمتر
بشه، بهراد هر روز حرفای عاشقانه به من می زد و خانمی صدام میکرد و می گفت خانمی من! ما مال
همدیگه هستیم پس از چی می ترسی
ولی احساس گناه یک لحظه راحتم نمی ذاشت .یه روز بعد از کلاس معارف رفتم پیش دبیر
معارفمون
گفتم :خانم می خواستم یک سوالی بپرسم
خانم رحمانی در حالیکه چونه مقنعه شو بالا میاورد تا حاظر بشه از کلاس بره بیرون یک لحظه
ایستاد و گفت :بپرس عزیزم هر سوالی باشه من سعی میکنم کمکت کنم
پرسیدم :اگر دختر و پسری همدی ر گ رو دوست داشته باشن گناه داره؟
خانم رحمانی گفت :نه دخترم دوست داشتن یک نعمت اله ه ی که هیچکس منکرش نیست از عشق
زمینی آدمها به عشق الهی میرسن
پرسیدم :اگر این دختر و پسر با هم صحبت کنن و همدیگر رو ببینن چطور؟ اونم گناه نیست؟
گفت: خوب این بحثش جداست ولی اگر خانواده ها در جریان نباشن گناهه چون ممکنه شیطون
سراغشون بیاد و هر دوتا برای هم نامحرمن و این کار گناهه
گفتم :خوب در سن و سال ما، دختر و پسرها دوست دارن با جنس مخالف صحبت کنن بیرون برن
این یک حقیقته و هیچکس نمیتونه منکرش بشه درسته؟



پیک آشنا ::: شنبه 88/10/19::: ساعت 7:11 عصر


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدکنندگان وبلاگ <<
بازدیدکنندگان امروز: 36
بازدیدکنندگان دیروز: 36
کل بازدید کنندگان :350352

>> درباره خودم <<
مشاوره دختر و پسرهای نوجوان و جوان
مدیر وبلاگ : گروه مشاوران جوان[142]
نویسندگان وبلاگ :
روایت سرخ[79]
پیک آشنا (@)[4]


این وبلاگ با حفظ ادب اسلامی ، از قوانین جمهوری اسلامی تبعیت می کند. پیش از طرح سوال از نبودن پاسخ مربوطه در وبلاگ مطمئن شوید. ###تقاضای مهم### هنگام مطالعه مطالب وبلاگ اگر به مطلب تحریک آمیزی برخورد نمودید ، خواهشمندم مراقب خود باشید تا مبادا به گناه بیفتید. گروه مشاوران جوان در این زمینه هیچ مسئولیتی را به عهده نمی گیرد. تلاش ما بر این است که به همه شما عزیزان کمک کنیم و هر مطلبی در این وبلاگ مخاطب خاص خودش را دارد. بنابراین از مطالعه مطالب تحریک آمیز و غیر ضروری برای خودتان پرهیز کنید.

>> پیوندهای روزانه <<

>>دسته بندی یادداشت ها<<

>>آرشیو شده ها<<

>>لوگوی وبلاگ من<<
مشاوره دختر و پسرهای نوجوان و جوان

>>لینک دوستان<<

>>لوگوی دوستان<<

>>اشتراک در خبرنامه<<